مرگ يک مرد
 
تازه چه خبر؟
جمعه 8 بهمن 1389برچسب:, :: 20:47 ::  نويسنده : سکوت

 مرد، دوباره آمد همانجاي قديمي

روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگي ديوار
يک جايي شبيه دل خودش،
کارتن را انداخت روي زمين، دراز کشيد،
کفشهايش را گذاشت زير سرش، کيسه را کشيد روي تنش،
دستهايش را مچاله کرد لاي پاهايش.
خيابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبريت هاي خاطرش را يکي يکي آتش زد.
در پس کورسوي نور شعله هاي نيمه جان ، خنده ها را ميديد و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود، دستهايش سردتر،
مچاله تر شد، بايد زودتر خوابش ميبرد.
صداي گام هايي آمد و .. رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسي از حال دلش خبر ندارد،
خنده اي تلخ ماسيد روي لبهايش.
اگر کسي مي فهميد او هم دلي دارد خيلي بد ميشد، شايد مسخره اش مي کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختري که آن روزهاي دور به مرد مي خنديد،
به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظي کرده بود براي آمدن به شهر.
گفته بود: - بر ميگردم با هم عروسي مي کنيم فاطي، دست پر ميام ...
فاطمه باز هم خنديده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگري کرد،
برايش خبر آوردند فاطمه خواستگار زياد دارد، خواستگار شهري، خواستگار پولدار،
تصوير فاطمه آمد توي ذهنش، فاطمه ديگر نمي خنديد.
آگهي روي ديوار را که ديد تصميمش را گرفت،
رفت بيمارستان ، کليه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن يک دانه سيب بود.
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود براي يک عروسي و يک شب شام و شروع يک کاسبي.
پيغام داد به فاطمه بگويند دارد برميگردد.
يک گردنبند بدلي هم خريد، پولش به اصلش نمي رسيد،
پولها را گذاشت توي بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توي اتوبوس بود، کنارش يک مرد جوان نشست.
- داداش سيگار داري؟
سيگاري نبود، جوان اخم کرد.
نيمه هاي راه خوابش برد، خواب ميديد فاطمه مي خندد، خودش مي خندد، توي يک خانه يک اتاقه و گرم.
چشم باز کرد ، کسي کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گيج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .
صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
- بيچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
پياده شد ، اشکش نمي آمد ، بغض خفه اش مي کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فرياد کشيد، جاي بخيه هاي روي کمرش سوخت.
برگشت شهر، يکهفته از اين کلانتري به آن پاسگاه، بيهوده و بي سرانجام ، کمرش شکست ، دل بريد ، با خودش ميگفت کاشکي دل هم فروشي بود.
...
- پاشو داداش ، پاشو اينجا که جاي خواب نيس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
خودشو کشيد کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها مي آمدند و مي رفتند.
- داداش آتيش داري؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توي اتوبوس وسط پياده رو ايستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نيرويي که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آي دزد ، آيييييي دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آي مردم ...
جوان شناختش.
- ولم کن مرتيکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوي چپش داغ شد ، سوخت ، درست جاي بخيه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روي زمين.
جوان دزد فرار کرد.
- آييي يي يييييي
مردم تازه جمع شده بودند براي تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر ميشد ،
- بگيريتش .. پو . ل .. ام
صدايش ضعيف بود ،
صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
- چاقو خورده ...
- برين کنار .. دس بهش نزنين ...
- گداس؟
- چه خوني ازش ميره ...
دستش را گذاشت جاي خاليه کليه اش
دستش داغ شد
چاقوي خوني افتاده بود روي زمين ،
سرش گيج رفت ،
چشمهايش را بست و ... بست .
نه تصوير فاطمه را ديد نه صداي آدم ها را شنيد ،
همه جا تاريک بود ... تاريک .
.........
همه زندگي اش يک خبر شد توي روزنامه :
- يک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همين...
هيچ آدمي از حال دل آدم ديگري خبر ندارد ،
نه کسي فهميد مرد که بود، نه کسي فهميد فاطمه چه شد
مثل خط خطي روي کاغذ سياه مي ماند زندگي.
بالاتر از سياهي که رنگي نيست ،
انگار تقديرش همين بود که بيايد و کليه اش را بفروشد به يک آدم ديگر ،
شايد فاطمه هم مرده باشد ،
شايد آن دنيا يک خانه يک اتاقه گرم گيرشان بيايد و مثل آدم زندگي کنند ،
کسي چه ميداند ؟!
کسي چه رغبتي دارد که بداند ؟
زندگي با ندانستن ها شيرين تر مي شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالايي نيست
قصه آدم ها ، قصيده غصه هاست .

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب